پنجشنبه , 1 آذر 1403 - 4:37 بعد از ظهر

ضرب المثل کودکانه با معنی

 

ضرب المثل ‎ها نشان‎ دهنده طرز فکر و رفتارهای یک ملت هستند. شما به عنوان یک ایرانی قطعا علاقه دارید که فرهنگ اصیل ایران را که با داستان‎ ها، شعرها و انواع هنرها آمیخته شده به فرزندتان منتقل کنید. فارسی قند است و اوج شیرینی این قند در جملات کوتاهی به نام ضرب المثل دور هم جمع شده است. در این مطلب دو مورد از هزاران ضرب المثل فارسی را به همراه معنی آن نوشتیم. اگر به عنوان یک پدر و مادر فرهنگ دوست به دنبال ضرب المثل کودکانه با معنی هستید در ادامه همراه ما باشید.

ضرب المثل کودکانه با داستان کوتاه و  قصه های جالب برای کودکان

هر که بامش بیش برفش بیشتر

در زمان ‎های قدیم سهراب رفت مکتب تا درس بخواند. وقتی وارد کلاس شد، دید همه بچه‎ ها دور بابک جمع شدند. بابک همسایه رو‎ به ‎رویی سهراب بود. پدر بابک خانه قدیمی ‎اش را خرب کرده بود و یک خانه بزرگ ساخته بود. بابک از اتاق مخصوص خودش حرف میزد و بچه‎ ها با اشتیاق فراوان گوش می‎ دادند. بابک به بچه‎ های دیگر که در خانه‎ ای کوچک زندگی می ‎کردند و اتاق شخصی نداشتند پز می ‎داد. سهراب از رفتار بابک ناراحت شد اما نمی ‎دانست چه جوابی به او بدهد. برگشت خانه و با پدرش صحبت کرد. پدرش به او گفت هر چیزی سختی دارد. سهراب متوجه منظور پدر نشد. پدر گفت: صبر کن تا متوجه شوی. شب که سهراب خواب بود با صدای صحبت کردن پدر و مادرش از خواب بلند شد.

سهراب: چی شده؟

پدر: برف زیادی باریده باید به پشت بام برویم و برف را پارو کنیم وگرنه ممکن است سقف خراب شود.

سهراب به همراه پدر به پشت بام رفت. نگاهی به خانه رو ‎به ‎رویی کرد و بابک و پدرش را دید که آن ‎ها هم مشغول پارو کردن برف بودند. خانه پدر سهراب کوچک بود. آن‎ ها بعد از مدتی برف‎ های پشت بام را پارو کردند. کارشان که تمام شد باز هم نگاهی به خانه بابک انداخت. بابک و پدرش هنوز مشغول پارو کردن برف بودند. سهراب و پدرش به خانه برگشتند و بعد از خوردن چای داغی که مادر آماده کرده بود به رخت‎خواب رفت و خوابید. صبح که به کلاس درس رفت تعجب کرد؛ خبری از سر و صداهای همیشگی نبود. نگاهی انداخت و دید بابک سرش را روی میز گذاشته و خواب است. او را صدا کرد و به او گفت: الان معلم می ‎آید چرا خوابیدی؟ بابک گفت: دیشب تا دم صبح با پدرم برف پارو کردیم. خوش به حالت که زود خوابیدی. سهراب یاد حرف پدرش افتاد که گفته بود هر چیزی سختی خودش را دارد. خانه بابک بزرگ بود ولی همین بزرگی باعث شده بود که پارو کردن برف ‎هایش طول بکشد. سهراب با خود زمزمه می ‎کرد هر که بامش بیش برفش بیشتر. هر که چیز بزرگ‎ تری داشته باشد، سختی بیشتری هم دارد.

از این ستون به آن ستون فرج است

خیلی وقت پیش، در یک شهر دور، آدم زورگو و بدی رییس شهر شده بود. رییس بد از مردم شهر به زور پول می ‎گرفت. به مردم می گفت اگر نصف پولی که از سرکار رفتن به دست می ‎آورید را به من ندهید شما را جلوی همه مردم کتک می ‎زنم. یک روز وقتی مامورهای رییس بد به بازار آمدند تا ازمردم پول بگیرند به یک پیرمرد خیلی لاغر و مریض رسیدند. پیرمرد پولی نداشت. مامورهای حاکم او را به زور بردند در میدان اصلی شهر. در آن میدان دوتا ستون گذاشته بودند که افراد خطاکار را به آن ستون‎ها ببندند و کتک بزنند. مامورها وقتی پیرمرد را به جلوی یک از ستون ‎ها بردند؛ پیرمرد گفت: لطفا من را به آن یکی ستون ببندید. مردم با تعجب به پیرمرد نگاه می ‎کردند و به هم دیگر می گفتند: پیرمرد چه می‎ گوید؟ چه فرقی می ‎کند؟ به هرحال که قرار است کتک بخورد. پیرمرد چون خیلی مریض بود بسیار آرام راه می‎رفت. در این مدت که از ستون اول به ستون دوم برسد صدای شیهه چند اسب از دور به گوش رسید.

نگهبانان ایستادند و مردم منتظر به اسب سواران نگاه می ‎کردند. وقتی که اسب‎ ها نزدیک شدند پهلوان بزرگ شهر را دیدند. پهلوان حیدر با عصبانیت نگاهی به مامورهای حاکم کرد و بر سر آن‎ها فریاد زد: این پیرمرد بی‎ گناه را رها کنید. سربازهای حاکم از ترس فرار کردند. مردم به پیش پیرمرد رفتند. پیرمرد خندید و گفت از این ستون به آن ستون فرج است. خدا خیلی بزرگ است. من وقت سربازها را تلف کردم و خدا برای من کمک فرستاد.

 

 

 

 

مطلب پیشنهادی

پولدارترین و مرفه ترین شهر ایران

در پهنه‌ی پهناور ایران، شهرهایی با ویژگی‌های منحصر به فرد خود می‌درخشند. در میان این …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *